و انسان هر چه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنـج نـوبت سـجده در هفت آسمان گم شد
شـب میــلاد بـود و تـا ســحرگاه آسـمان رقـصیـد
به زیـر دست و پای اختران آن شب زمان گم شد
همان شب چنگ زد در چین زلفت،چین و غرناطه
میـان مــردم چشـم تـو یـک هنـدوسـتان گـم شد
از آن روزی کـه جــانت را اذان جبــرئیـل آکنـد
خروش صـور اسرافیل در گـوش اذان گم شد
تــو نـوح نـوحی امّـا قصـه ات شـــور دگــر دارد
که در طوفان نامت کشتی پیغمبــران گم شد
شب میلاد در چشم تو خورشیدی تبسم کرد
شب معراج زیـر پای تـو صد کهکشان گم شد
ببخش ای محرمان درنقطه ی خال لبت حیران
خیـال از تـو گفتـن داشــتـم امّـا زبـان گـم شد
علیرضا قزوه
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 341
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0